خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینا رو بنویسم یا نه. ولی باید مینوشتم باید یه چیزی برای عمو مینوشتم. باید ... . شاید بعضی فکرا رو به جای اینکه بنویسی یا بگی باید بذاری توی ذهنت بمونه وگرنه اونا که خالی شه به فکرایی ذهنت رو میگیره که دیوونهت میکنه ولی مینویسم. مینویسم اما درد دل سربستهتر، بهتر/بغض گلوی مردها نشکستهتر، بهتر. اینایی که نوشتم و گفتم به کنار، خیلی حرفا رو نگه داشتم واسه خودم و نگران فراموش شدنشون نیستم.
چند وقتی میشه که داشتم به این قضیه فکر میکردم که خیلی وقته از آدمایی که بهم نزدیکن کسی رو از دست ندادم. آخریش پدربزرگم بود که بیشتر از ده سال پیش فوت کرده ولی هنوز که هنوزه وقتی بهش فکر میکنم، دلم میگیره و بغض راه گلوم رو میبنده. اون موقع من خیلی بچه بودم و نذاشتن موقع تشییع سر قبر باشم و از دور نظارهگر بود ولی همه صحنههاش جلوش چشممه. خیلی بچه بودم و نمیفهمیدم که چی شده و چه اتفاقی افتاده. توی این فکرایی که داشتم، آدمایی که دوسشون دارم و سنشون بالاست رو داشتم پیش خودم مرور میکردم. یه بنده خدایی میگفت وقتی از قبل به از دست دادن عزیزانت فکر کردهباشی، موقعی که اتفاق میفته راحتتر میتونی خودت رو مدیریت کنی، کمتر شوکه میشی و راحتتر باهاش کنار میای. اما اونروز وقتی خبر رو شنیدیم، مستقل از اینکه چقدر بد بهم خبر دادن، اولش شوکه شدم. بعدش یاد تمام خاطرات این 20 سال افتادم. بعدش یه بغض سنگین. بعدش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
خیلی سخته کسی رو از دست بدی که برات مثل پدر بوده، کسی رو از دست بدی که از اولین خاطراتی که توی ذهنت هست حضور داشته، کسی رو از دست بدی که هر وقت پیشش بودی بهش خوش گذشته، هر وقت باهاش بودی شده بهترین لحظههات، کسی که حتی بیمزهترین بازیهای دنیا با اون مزه پیدا میکرد، کسی که با اینکه 30 35 سال ازت بزرگتر بود ولی توی ماشین با هم شعر «بردی از یادم» رو خوندیم، کسی که 10 15 سال پیش توی خیابونهای مصباح دستم رو گرفته بود اون شعر دوسداشتنی رو برام میخوند، کسی که فکرشو نمیکردم به این زودیا بره، کسی که حال من یکی رو خیلی خوب میفهمید، کسی که عاشق بود ...
ما واسه اینجور داغ دیدنا خیلی بچهایم هنوز شاید هم باید داغ ببینیم تا بزرگ شیم. خودم گفتم این اتفاقا واسه اینه که یه درسی رو بهمون بدن خودم گفتم ولی باور نکردم. سجاد میگفت که اگه یه اتفاقی هی تکرار میشه میخواد یه چیزی بهت یاد بده که تو یاد نمیگیری. یه حرفی رو عمو علی خیلی به موقع گفت که این اتفاقا همش آزمایش الهی عه. این چند روز داشتم به این فکر میکردم که چه درسی باید از این اتفاقا بگیرم، خدا چی میخواد ازم وقتی این امتحان رو میگیره. اینکه مرگ خیلی بهم نزدیکه خیلی، زندگی که به این سادگی تموم میشه دیگه اسمش زندگی نیست، اینکه یه روز پا میشی و حالت خوبه یهویی میفتی و دیگه نیستی بهمین راحتی. اینکه باید بهش نزدکتر شم اینکه تنها کسی که تنهاییم رو پر میکنه خودشه اینکه تنها کسی که حرفایی که نمیتونم به زبون بیارم رو میدونه خودشه اینکه پیش اون باید گریه کرد نه پیش کس دیگه. اینکه بدونی کارش بیحکمت نیست بدونی «و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم»...
وسط اون همه قرآنی که خونده میشد من فقط اینو شنیدم «ان مع العسر یسرا».
وقتی برگشتیم «سقوط» داریوش رو دیدم چندین بار دیدم و شنیدم «کاش منو تو میفهمیدیم اومدنی رفتنیه».
و این اساماس که «دیندار آنست که در کشاکش بلا دیندار بماند وگرنه در راحت و فراغت و صلح، چه بسیارند اهل دین».
فکر میکردم فکر میکردیم فکر میکنیم ماه محرم و صفر خیلی سنگینه. سالیان پیش خیلی اتفاق بد توی این دو ماه برامون پیش اومد ولی امسال، محرم و صفر بیدردسرتر از همیشه گذشت، گذشت ولی ربیع داره خیلی سخت میگذره خیلی اتفاق داره توش میفته. دوباره یاد حرف اونروز حامد افتادم که «تلک الایام نداولها بین الناس».
فکر میکردم مراسمای ترحیم الکیه بنرها و گل آوردنا تزئینیه اومدنا بیخودیه، فکر میکردم وقتی یه عالمه سال کسی رو ندیدی وقتی زنده بود کاری به کاریش نداشتی دیگه مراسمش رفتن فایدهای نداره و نمیرفتم، ولی الان فهمیدم که همش دلگرمیه واسه بقیه اگه نباشه آدما دیوونه میشن. فهمیدم که باید این مراسما رو برم و میرم.
تا وقتی سرم به کار گرمه، زندگی مثل قبل عادیه ولی یه لحظه که به حال خودم وا بمونم میفهمم چی شده دیگه زندگی مثل قبل نیست. دیگه رفته. یه غمی هست اون گوشهکنار وجودم که سخت کرده خندیدن رو سخت کرده غمگین نبودن رو. هیچوقت فراموش نمیکنمش ولی میدونم که زمان که بگذره کنار میام باهاش.
این روزها که گذشت خیلی سخت بودن شدن سختترین روزای زندگیم. خیلی طولانی بودن به اندازه یک عمر.
رسوندن خبر بد خیلی سختتر از شنیدن خبر بده. خبر بد رو آدم باید از نزدیکترین و عزیزترین کسش بشنوه نه از یه غریبه.
بعضی جاها دوربین نباید ببری چون تمام اون لحظهها برای همیشه توی ذهنت حک میشه. دیگه نیازی نیست دوربین اونا رو برات ثبت کنه.
یاسین راست میگفت که بلاگ واسه بعد از حادثهس.
- ۰ نظر
- ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۲۶