شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۴ مطلب با موضوع «مهارت» ثبت شده است

وقتی افتادی تو باتلاق خیلی سخته که خودت تنهایی بتونی نجات پیدا کنی. لازم داری که یکی باشه، یه چیزی بهت یاد بده، یه کمکی بهت بکنه تا بتونی نجات پیدا کنی. تو زندگی هم اگه کسی نباشه که بهت یاد بده، همینجوری تو نادانی خودت سرگردون می‌مونی. تا یه نفر از تو بهتر یا حداقل یه نفر با تو متفاوت باشه که بتونی باهاش حرف بزنی، اگه پس‌رفت نکنی، سرجات درحا می‌زنی. یه آدمی که به هیچ چیز و هیچ‌کس دسترسی نداره چقدر با آدمی که آدم‌های متفکر و باهوش کنارش هستند و باهم حرف می‌زنن و تبادل دیدگاه می‌کنن، فرق داره. یا کسی که کلی مطلب میخونه با کسی که تاحالا جز خودش و فهم‌ش از دنیای اطراف چیزی رو ندیده، چقدر تفاوت داره. معمولا فهم آدمی شبیه توانایی‌ش واسه نجات از باتلاقه. بعیده بدون امداد غیبی (!) به نتیجه برسه که اینجوری هم اسمش میشه معجزه. زندگی شبیه یه باتلاق عه.

قسمت‌هایی از زندگی که حال آدمی رو‌به‌راه نیست، بیشتر شبیه باتلاق عه. هر لحظه که می‌گذره، هر لحظه‌ای که به اندازه چندین ساعت طول می‌کشه، آدمی بیشتر تو افکارش فرو میره، میره تا به قهقرا. اگه کسی نباشه که دست آدمی رو بکشه بیرون از اون باتلاق، اگه کسی نبوده باشه که به آدم یاد داده باشه این بیرون اومدن و نجات پیدا کردن رو، آدمی پایین و پایین‌تر میره. هرچی هم دست‌وپا می‌زنه بدتر میشه. انگار که باتلاق سریع‌تر اونو پایین می‌کشه. اینجای که یکی باید باشه. باید باشه دست آدم رو بگیره، انرژی و انگیره بده که بیاد بالا. یه وقت‌هایی هم هست آدم اینقدر تو این باتلاق‌ها گیر کرده که دیگه یاد گرفته چجوری میشه نجات پیدا کرد اما انگیزه‌ش رو نداره. خسته‌س. دستی دستی خودش رو می‌فرسته سمت قهقرا. گاهی هم از این غرق شدن لذت می‌بره. 

نه اینکه زندگی زیر باتلاق وجود نداشته باشه نه، وجود داره اما همه چی سیاهه. هربار که اون تو فرو می‌ری یه دنیای جدید رو شروع می‌کنی. یه دنیایی که همه دنیای قبل رو کپی کرده با تم تیره‌تر. تنها چیزی که تو این دنیا با دنیای قبل از باتلاق فرق داره خود آدمه. حالا آدمی عه که تو باتلاف غرف شده یا شاید دوباره تو باتلاف غرق شده.

بعضی وقتا اتفاق‌هایی تو زندگی‌م میفته که معنی‌ش رو نمی‌فهمم یا به زبون یه سری آدما حکمت‌ش رو نمی‌فهمم. اون اولش نمی‌فهمم که این بازی دنیا چی می‌خواسته یادم بده که باهام اینجوری کرده. معمولا یه مدت که می‌گذره دو جور پیش میره. یا اینکه من می‌فهمم اون اتفاق واسه چی بوده و ازش درس‌م رو می‌گیرم یا اینکه نمی‌فهمم و اتفاق رو فراموش می‌کنم و اون اتفاق دوباره واسم تکرار میشه.

اما بعضی اتفاق‌ها تو زندگی‌م خیلی بیشتر از یه اتفاق ساده‌اند. در پس این اتفاق‌ها یه دردی نهفته‌ست جان‌فرسا. تحمل کردن این درد واقعا کار آسونی نیست. گاهی زنده بیرون اومدن از زیر این درد، نفس مسیحایی احتیاج داره و تنهایی و دست خالی نمیشه انجامش داد. بعضی وقتا یکی مثل امیر مهرانی لازمه تا یه چیزی بهم یاد بده که بتونم درد رو تحمل کنم. حتی بعضی وقتا به قول فاضل شبیه اینه که خانه‌ای را که فرو ریخته برپا دارم. اما به هر حال وقتی این درد رو تحمل کردم، درک‌ش کردم و ازش درس گرفتم یه تاثیری روم می‌ذاره که توصیفش خیلی سخته. یه جور بزرگ شدنه، یه تغییر تو نحوه دیدن و نگرش‌م به زندگی عه. یه تاثیریه که بعدش حتی لازم نیست دیگران بهم بگن، خودم که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که نسبت به قبل‌ش تغییر کردم، حالا کم و زیادش به کنار، تغییر کردم تغییر خوب.

اتفاق

یکی از توانایی هر فرد اینه که بتونه دانش خودش رو سریعا با اونچه در دنیای اطرافش میگذره تطابق بده و بتونه از اون دانش استفاده کنه. مثال‌های جالبی هم از محک این توانایی واسم اتفاق افتاده: درس فیزیک دبیرستان و یه عالمه فرمول و وقتی با مسئله روبه‌رو میشدی باید تصمیم میگرفتی از چه فرمولی استفاده کنی، آدرس پرسیدن یکی ازم بصورت یهویی اون هم وقتی توی یه فضای دیگه‌ایم و اصلا حواسم نیست، صحبت کردن درمورد یه موضوعی و یهو یه سوال در مورد یه موضوع دیگه و اظهار عدم اطلاع درحالیکه اطلاعی وجود داره و ....
این منطبق کردن دانش و دنیای واقع به بیان دیگه سوئیچ کردن بین فضای ذهنی فعلی خودت به فضای رخداد پیش روئه. مثلا تو خیلی از این مثال‌هایی که زدم و دفعاتی که تکرار میشه با اینکه وقتی یه مقدار زمان کمی از اون لحظه خاص میگذره و با خودم فکر میکنم، متوجه میشم که من این رو بلد بودم اینو میدونستم دانش این رو داشتم اما اون موقع اصلا این موضوع به نظرم نزدیک نمیومد.
تمرین واسه یه همچین سوئیچ بین فضای ذهنی باید وجود داشته باشه. دنبالشم!

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۲
تشنه بودن واسه یادگیری به نظرم یکی از ویژگی‌های خوبیه که هر آدمی میتونه داشته باشه. به نظرم اگه این تشنگی این عطش واسه یادگیری نباشه زندگی خیلی کسالت‌آور میشه. اصلا آدمی زنده‌س به یادگیری. یادگیری علم یادگیری مهارت و از همه مهمتر یادگیری منش. من خودم هرجای زندگیم که کاری رو شروع کردم و پیشرفتی توش نبود یادگیری توش نبود نتونستم توش دوام بیارم. حالا این کار یه بار کدزنی دیتابیس تو یه شرکت بود یه بار دوست‌شدن با آدما بود یه بار هم روش زندگی کردن بود. تمامی کارهایی که هنوز دارم دنبالشون میکنم و از اینکه انجامشون دادم به هیچ‌وجه پشیمون نیستم و تو احوالات ناامیدی بعنوان معدود کارهای باارزش و راضی‌کننده زندگی‌م ازشون یاد میکنم دقیقا کارهایی بودن و هستن که توشون یادگیری هست. از حضور تو دی‌ام‌ال گرفته تا دوستی با یه اکیپ تو دانشگاه که از سعید شروع شد. دوستی با بچه‌های المپیادی دوستی با کسایی که خیلی از من خفن‌تر بودن اما باعث‌شدن من یه تکونی به خودم بدم و پیشرفت کنم. دوستی با بچه‌هایی که دید و شعور مخصوص به خودشون رو به زندگی داشتن و باعث شدن من هم بتونم دیدگاه درستی به زندگی‌م پیدا کنم. و حالا حضور در شرکتی که دارم از کار کردن توش لذت می‌برم چون شبیه همون ایده‌آلیه که من تو ذهنم داشتم. کار کردن بهمراه نوآوری و یادگیری. و نه تنها یادگیری علم و مهارت بلکه یادگیری منش زندگی. راه راه طولانی‌ای خواهد بود. روش واسه یادگیری زیاده همین حرف‌زدن‌های گهگاهمون.کتاب و فیلم. معاشرت با آدمای درست و ... .
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۳