وقتی افتادی تو باتلاق خیلی سخته که خودت تنهایی بتونی نجات پیدا کنی. لازم داری که یکی باشه، یه چیزی بهت یاد بده، یه کمکی بهت بکنه تا بتونی نجات پیدا کنی. تو زندگی هم اگه کسی نباشه که بهت یاد بده، همینجوری تو نادانی خودت سرگردون میمونی. تا یه نفر از تو بهتر یا حداقل یه نفر با تو متفاوت باشه که بتونی باهاش حرف بزنی، اگه پسرفت نکنی، سرجات درحا میزنی. یه آدمی که به هیچ چیز و هیچکس دسترسی نداره چقدر با آدمی که آدمهای متفکر و باهوش کنارش هستند و باهم حرف میزنن و تبادل دیدگاه میکنن، فرق داره. یا کسی که کلی مطلب میخونه با کسی که تاحالا جز خودش و فهمش از دنیای اطراف چیزی رو ندیده، چقدر تفاوت داره. معمولا فهم آدمی شبیه تواناییش واسه نجات از باتلاقه. بعیده بدون امداد غیبی (!) به نتیجه برسه که اینجوری هم اسمش میشه معجزه. زندگی شبیه یه باتلاق عه.
قسمتهایی از زندگی که حال آدمی روبهراه نیست، بیشتر شبیه باتلاق عه. هر لحظه که میگذره، هر لحظهای که به اندازه چندین ساعت طول میکشه، آدمی بیشتر تو افکارش فرو میره، میره تا به قهقرا. اگه کسی نباشه که دست آدمی رو بکشه بیرون از اون باتلاق، اگه کسی نبوده باشه که به آدم یاد داده باشه این بیرون اومدن و نجات پیدا کردن رو، آدمی پایین و پایینتر میره. هرچی هم دستوپا میزنه بدتر میشه. انگار که باتلاق سریعتر اونو پایین میکشه. اینجای که یکی باید باشه. باید باشه دست آدم رو بگیره، انرژی و انگیره بده که بیاد بالا. یه وقتهایی هم هست آدم اینقدر تو این باتلاقها گیر کرده که دیگه یاد گرفته چجوری میشه نجات پیدا کرد اما انگیزهش رو نداره. خستهس. دستی دستی خودش رو میفرسته سمت قهقرا. گاهی هم از این غرق شدن لذت میبره.
نه اینکه زندگی زیر باتلاق وجود نداشته باشه نه، وجود داره اما همه چی سیاهه. هربار که اون تو فرو میری یه دنیای جدید رو شروع میکنی. یه دنیایی که همه دنیای قبل رو کپی کرده با تم تیرهتر. تنها چیزی که تو این دنیا با دنیای قبل از باتلاق فرق داره خود آدمه. حالا آدمی عه که تو باتلاف غرف شده یا شاید دوباره تو باتلاف غرق شده.
- ۰ نظر
- ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹