شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

مهم نیست چقدر آدم منطقی‌ای باشی. یه جایی یه روزی یه لحظه‌ای واسه یه عزیزی دلتنگی خلع سلاح‌ت میکنه. خلع سلاح‌ت میکنه و تلافی میکنه همه دفعات قبلی که بهش فشار آوردی و جلوشو به زور گرفتی و طرف منطق‌ت رو گرفتی و قاعده‌ها و روول‌ها رو مرور کردی که نکنه کاری خلاف قوانین‌ت انجام بدی رو. تلافی میکنه با یه بغض سمجِ سنگین. وقتی قدرت برسه دست‌ش، مجبورت میکنه کاری رو بکنی که خیلی وقته باید می‌کردی. باید میگفتی چه احساسی داری. وقتی نوبت دلتنگی برسه، نشون‌ت میده که کیه که قاعده بازی رو می‌چینه.
بعضی وقتا حال و احوال و احساسات و دل آدم اینقدر پاره‌پاره و شرحه‌شرحه میشه که دیگه نمیدونی از کجا شروع کنی به وصله زدن که دوباره روبه‌راه شی. نمیدونی به کدوم تیکه دل ببندی و از اون شروع کنی. نمیتونی انگیزه‌ای پیدا کنی که شروع کنی. بعضی وقتا اینقدر حرفای نگفته‌ زیاده که نمیدونی از کدوم شروع کنی به گفتن. تا میخوای یکی رو بگی همه بقیه حرفا سرازیر میشن تو مغزت و امان‌ت نمیدن. نه امان میدن بخوابی نه امان میدن آروم باشی. یه اعصاب خورد و خواب‌های آشفته و کابوس‌هایی در بیداری رو برات رقم می‌زنن. اینقدر حرفا زیاده که حتی نوشتن‌شون هم هیچ نظمی نمیده بهشون. نتیجه میشه یه عالمه متن پر از حرف‌هایی که فکر میکنی تکراری عه و قبلا نوشتی. نتیجه میشه سکوت چند روزه‌ای که نه ازش توعیتی میاد نه صدایی نه فریادی نه ناله‌ای. هیچ. فقط سکوت.