حرفایی که دیگران بصورت خلاصه میزنن رو آدم میتونه تو ذهن خودش شرح و بسط بده. یه بدی داره اینه که اگه اینکار رو بد انجام بدی اون موقع ممکنه به چیزایی برسی که طرف اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرده. از یه حرف کوچیک طرف به یه جایی رسیدی که نباید. بعدش هم قضاوت اشتباه و قصعلیهذا .... اما فعلا در این که من باهاش پست مینویسم خیلی اشکال نداره. حداقل که اینجوری به نظر میاد!
فرداد میگفت وقتی یه کتابی رو میخونی یا یه فیلمی رو میبینی انگاری باهاشون تو اون مدت زندگی میکنی. وقتی هم که تموم میشه بدجوری دلت میگیره. چون تازه دوزاریت میفته که این آدمها وجود ندارن. این دلگرفتگی رو کریستن بوبن یه جور دیگه میگه: وقتی به آخرین صفحه کتابی میرسید و میخواهید تمامش کنید، دچار افسردگی شدیدی میشوید چون ناچارید باز به دنیا بازگردید.
من هم وقتی کتاب میخونم یا فیلمی رو میبینم تاثیری که روم میذاره رو کاملا متوجه میشم. اینکه من دارم تو دنیای اونا زندگی میکنم. حرف زدن و نوشتههام شبیه قلم نویسنده میشه و کارهام شبیه کارهای شخصیتهای داستان. خیلی وقتها هم اتفاقهای دنیای واقعی رو مپ میکنم به اتفاقهای داستان و سعی میکنم شبیه شخصیتی که میخوام رفتار کنم. این تاثیر کم و زیاد داره. مثلا تاثیر قلم رضا امیرخانی رو نوشتههام بیشتر از بقیه بوده یا تاثیر داستانهای گابریل گارسیا مارکز. اما این فیلم اینبار تاثیری شگرفتر از دفعات قبل و فیلم و کتابهای قبل بر من گذاشت. تمام تفکرات و کارهای روزانهم رو تحت تاثیر قرار داده. یه تاثیریه که شبیهش رو تاحالا ندیده بودم.
و حس پایان سیزن دو .... بهت عجیبی بود
- ۹۳/۰۹/۱۴
- فیلم،