دقیقتر که فکر میکنی، درمییابی هیچ اتفاقی نمیفته. انگار زمان کُند میگذره. همه چیز در مغز رخ میده و اونچه در بیرون و دنیای واقع رخ داده خیلی اندک است. تو در واقعیت فقط یک عکس میبینی ولی در ذهنت تمام شعر رو دوره میکنی. یک شمع روشن میکنی و تمام آن شب را به یاد میآوری. یاد مریم میفتی و سیباره پری شدن قلمت و جرأت نکردنت. یاد پدر میفتی و زمزمههای دعای مجیر. یاد که میکنی زنجیره دلتنگی را آغاز کردهای. نرگس. ناهید. سارا. فائزه خانم عزیز. همه پشت هم به ذهنت میآیند و یادشان میشود خنجری بر پیکر خستهات و میروند. زمزمه میکنی نه یاد میکنی از ما نه میروی از یاد.
- ۹۵/۰۳/۱۸