بعضی زندگیها اینگونهاند که از بیرون که بهشان مینگری بسیار زیبا و فریبنده به نظر میرسد. به گونهای به نظر میرسند که هر بینندهای را در حسرت داشتن چنین زندگانیای میسوزاند اما کسانی که درون این زندگی هستنند دغدغهها، سختیها و گرفتاریهایی که دارند که شیرینی زندگانی را برایشان تلخ میکند. به قول پدرم این زندگیها، بیرونش دیگران را میسوزاند و درونش خودیها را. بعضی زندگیها گونهای دیگرند. به آنها که مینگری در ظاهر همهاش را هوسبازی و تفریح و سرگرمی میبینی اما آنچه در باطن این زندگیها وجود دارد چیزی نیست جز اینکه آدمیان این زندگی خود را بدبخت میدانند و در فکری هستند که از این لذتها و ذلتها رهایی یابند.
بزرگ علوی در چشمهایش میگوید دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت میبرد. هنرمند از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد، راضی نیست و همیشه میخواهد بهتر و زیباتر از آنچه خلق کرده، بسازد. همیشه میتواند عیوب کار خود را ببیند اما تماشاچی غرق لذت میشود فقط زیبائیها را درک میکند و به سختی میتواند نواقص را درک کند. زندگی هم مانند هنر میماند. آدمی که درون آن زندگی است هنرمند و دیگرانی که از بیرون بدان مینگرند هنردوست هستند.
گاهی در زندگی آدمی صفر است. اگر وی یک را مشاهده کند و نتواند بدان دست یابد، اگر برای یک بودن ساخته نشده باشد دیگر نه میتواند از صفر بودن لذت ببرد و نه میتواند لذت یک بودن را بچشد. فقط شکوه از صفر بودن و حسرت یک شدن را با خود بهمراه میبرد. یک بودن زیباست اما گاهی نباید یک را به آدمی نمایاند، گاهی آدمی حتی توانایی دیدن شبحی از زندگی واقعی را نیز ندارد. به قول بزرگ علوی با دیدن یک از فرط ضعف کور میشود و نمیتواند لذت زیبایی را بچشد.