شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۱۶ مطلب با موضوع «لحظات» ثبت شده است

جسم بی‌روح رو که نمیشه از چیزی ترسوندش یا  از کاری منعش کرد یا قولی ازش گرفت
من که روحم رو دادم به آدم‌ها که با خودشون ببرن اون سر دنیا دیگه یه جسم بی‌روحم
امسال برعکس هرسال که از سرما به خودم می‌لرزیدم صبح‌ها که از خونه میزنم بیرون یا شب‌های آخر وقت که برمیگردم خونه، سرما رو احساس میکنم اما اذیتم نمیکنه. اثراتش رو می‌بینم. سرما میخورم پوستم خشک میشه اما سرما اذیتم نمیکنه. دیگه روحی نیست که اذیت شه. جسم بی‌روح هم که اذیت نمیشه.بی‌خوابی این روزها و این شب‌ها هم همینه. جسم بی‌روح ...

من بازیگرم - پرویز پرستویی

پارت اول (خرید کتاب)
یه روزی سر راهم رسیدم به کتابفروشی چشمه. معمولا بدون اینکه بدون چه کتابی میخوام نمیرم کتاب‌فروشی اما اونروز ... . وقتی رفتم تو کتابفروشی یه سری کتاب مشکی تو قفسه مورد علاقه من بود. شروع کردم به نگاه انداختن بهشون و تورق و خوندن پشت جلدشون. معمولا اینجوری وقتی کتابی رو نمی‌شناسم نمیخرم اما اونروز یه چندتاییشون به دلم نشست. هست یا نیست اولین کتاب از اون مجموعه بود که خوندم.

پارت دوم (هدیه کتاب)
توی کتاب هدیه دادن خیلی وسواس دارم. مخصوصا وقتی که بخوام بعنوان یادگاری اونو هدیه بدم. اما این‌بار کاملا مطمئن بودم که باید اینکار رو بکنم. با شروع خوندن کتاب یاد یه نوشته‌ای افتادم که خیلی وقت پیش تو وبلاگش خونده بودم و وسط‌های خوندن کتاب دیدم که این حرفا چقدر شبیه حرفایی که اون میزنه. اون موقعی که کتاب رو هدیه دادم هنوز خودم به آخرش نرسیده بودم. اون شب بعد مهمونی تا نزدیک‌های صبح بیدار موندم و کتاب رو تموم کردم. هنوز هم از انتخابی که واسه یادگاری‌م داشتم مطمئنم.

پارت سوم (گزیده‌ای از کتاب)
نشد که یه تیکه خاص از کتاب رو انتخاب کنم
همش خوب بود

هست یا نیست
سارا سالار
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخونه‌م

خوزه آرکادیوی دوم آروم و غمگین نشسته بود همونجایی که زمان‌های قدیم ملکیادس و بقیه می‌نشستند. همونجایی که شب‌های بعد از اتمام هر مراسمی اونجا پاتوق‌شون بود با زمزمه Those Were the Days. دیگه ملکیادس و خوزه آرکادیو بوئندیا و سرهنگ آئورلیانویی نبود اما آدمای دیگه‌ای بودن. آدمایی که با اینکه به سمت خوزه آرکادیو نگاه میکردن اما اونو نمی‌دیدن. کسی ندید که چقدر آماده دیدن یه آشنا و حرف زدن بود. کسی ندید یا شاید نخواست ببینه. کسی نخواست حال خوش و لحظات خوش‌ش رو با تنهایی و دلتنگی و غم خوزه آرکادیو لکه‌دار کنه. ندیدنش و رفتن و خوزه آرکادیو موند و تنهاییش. خوزه آرکادیو موند و دلتنگی‌ای که حالا داره رفیق تنهاییش میشه. و سال‌های بعد، خوزه آرکادیو از یاد همگان رفت فراموش شد تا روزی که آئورلیانوی دوم، کسی که بسیار شبیه به خوزه آرکادیو بود اما از یه جایی مسیرشون فرق کرده بود و حالا خیلی با هم فرق داشتن، مدتی بی‌هم‌زبون مونده بود. به سراغ خوزه آرکادیو اومد. چهره خوزه آرکادیو به کلی تغییر کرده بود و اگر جای دیگری جز همان مکان اولیه دیده می‌شد امکان شناختنش نبود. آئورلیانو به سراغ خوزه آرکادیو اومد اما دیگه حرفاش رو نمی‌فهمید ... 

برداشتی از صدسال تنهایی
دکلمه متناسب با متن: طلوع من نامجو

وجه تسمیه عنوان سه چیزه. اول اینکه کاورفوتو آخرین نفری که رفت مدت‌ها «تویی پایان ویرانی بود» دوم معجزه خاموش داریوش و سوم ویرانی من
در بستر سیلاب وقتـــی خانه می سازی / روزی اگر ویران شود تقصیر طوفان نیست . واسه خودم مهم اینه که الان که به اینجا رسیدم از کاری که کردم راضیم. اون مدت زمان کمی که خونه می‌ساختم اینقدر خوب بود که به تمام رنج ویرانی بعدش می‌ارزید. جز کسی که یه بار خودش این راه رو رفته هیچکس نمی‌تونه احوالات اون موقع آدم رو بفهمه. خیلی حرفه که با اینکه میدونی آخر راهی که میری اینجاس اما به‌خاطر ارزش مسیر، تا آخر آخرش بری.
من بین شخصیت‌های کلاه‌قرمزی، شخصیت‌هایی که هرکدوم نماد یه جور آدمی هستن، پسرخاله رو خیلی دوس دارم. حرفایی که پسرخاله می‌زنه بر جان و دلم می‌نشیند. یه جایی پسرخاله میگه: «آدما نباس دوست پیدا کنن، چون وقتی میرن وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی وقتی نمیتونی درد و دل کنی یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی و همه دوستی خلاصه میشه تو عکس‌هات و خاطرات، هی بغض تو گلوت گیر میکنه، خفه ات میکنه. آدما باس همیشه تنها بمونن» اما من میگم آدم‌های باید دوست‌هایی پیدا کنن که زندگی کردن باهاشون ارزش خیلی چیزا رو داشته باشه حتی این بغض دائمی بعد رفتن‌شون.
می‌گویند علی پسرِ ابی‌طالب گفته «از دست ‌‌‌دادنِ دوستان غربت است» معلوم است او هم می‌دانسته سهِ صبح "امام" رفتن و یکی کم‌تر برگشتن یعنی چه. کم‌تر شدن و کم‌تر ماندن یعنی چه. خودش رفته، چیزی از خودش جامانده. معلوم است هجرت از همان شروعِ تاریخ چیزی را، زندگی را به‌ باد داده. 
از دست دادن دوستان شبیه قطع کردن درختی کهنسال و بی‌همتا در جنگل‌های گلستان است. درختی که سال‌های به پایش زحمت کشیده‌ای، انرژی صرف کرده‌ای، تازه ریشه‌هایش محکم شده است و یک آن با چندین ضربه تمام می‌شود. می‌گویند جای خالی آن درخت را به نهالی پر کن! پرکردن جای خالی آن درخت بکر با نهالی حقیر، ملال‌انگیز و خنده‌آور است. نهال خرد در جالی خالی بزرگ شما لق می‌زند. عشق شما، یاد شما از سر ما نمی‌افتد. دیگر طاقتش نیست که به پاگرفتن نهال خرد خو کنیم و دوباره همین که پا گرفت و از اوضاع دل ما باخبر شد، از اوضاع بستن چمدانش بپرسیم و چندی بعد برای او هم در فروگاه اما دست تکان دهیم.
آری فروگاه! فرودگاه که نیست! چرا که اگر بود می‌بایست می‌شد محلی برای فرود، برای ورود، برای آمدن. از آنجا سال‌هاست که همه ازش بلندشدن، پریدن، رفتن. همان فروگاه بهتر است. محلی برای فرو رفتن، فرو رفتن، فرو رفتن. برای کسانی که می‌مانند. فرو رفتن در خود.
وقتی تو تک‌تک خیابون‌های تهران رانندگی میکنم، وقتی تو جای‌جای شهر قدم می‌زنم، از هرجا و هرلحظه یه خاطره‌ای یادم میاد، خاطره‌ای از کسایی که دیگه نیستن. چقدر با هم میخوندیم که «این شهر تا همیشه بوی ما رو میده». اون چیزی که هست اینه که دنبال تکرار خاطرات نیستم چون اینایی که برام مونده قشنگن هرچند دردآور. نمی‌ارزه با تکرارشون با کسای دیگه خرابش کنم. بعضی وقتا یه خاطراتی با سطح جزئیاتی باورنکردنی یادم میاد که بعدش که فکر میکنم خودم هم نمی‌فهمم چجوری ممکنه یه همچین چیزایی یادم مونده باشه و گاهی چنین بدون ارتباط با اتفاقات دوروبرم یادم بیاد. خاطرات که یادم میاد بعدش یه لبخند همیشه هست و بغض. هر که رفت تکه‌ای از دل ما را با خود برد

اصغر عظیمی‌مهر
جوانه محسنی
جای خالی - پوریا عالمی
مگه اسمش فرودگاه نیست؟ - پوریا عالمی

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۱

ایده‌آل رابطه بین دو نفر یه رابطه خطی با شیب مثبت عه. رابطه‌ای که در طول زمان، بهتر و بهتر بشه. 
معمولا رابطه تو واقعیت بصورت یه سهمی با تقعر منفیه. یه نقطه اوجی داره. اگه آدمای رابطه این گنجایش رو داشته باشن این توانایی و این تحمل رو داشته باشن که بتونن وقتی شیب رابطه منفیه و داره از نقطه اوج فاصله میگیره تحمل کنن با این شرایط کنار بیان که همه چیز نمیتونه همواره مثبت باشه اگه قبول کنن با اینکه دارن یه شیب منفی رو طی میکنن اما جاشون تو قلب همدیگه تغییری نکرده میتونن از رابطه یه شکل سینوسی درست کنن.
اگه آدمای رابطه نمیتونن اینکار رو بکنن اگه اینقدر قوی نیستن که تحمل بعد از اوج رو داشته باشن میتونن به این برسن که تموم شدن هرچیز در نقطه اوج بهترین راه‌حل ممکنه. حداقلش اینه که یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایانه. چراکه این آدما وقتی میفتن تو شیب منفی به جای اینکه تلاش کنن برای سینوسی شدن همه چیز رو به سمت سراشیبی زوال سوق میدن و تا نابودی کامل همراهی میکنن. یه تلخی بی‌پایان بدون پایان.
اما جدا از این وقتی به این اعتقاد برسی که تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی بهترین اتفاق ممکنه تبدیل میشه به یه آدم ترسناک. به آدمی که حتی خودت هم از خودت میترسی. از اینکه یه دفعه پشت فرمون با سرعت 160 تو اتوبان تهران کرج رو جاده بارونی با صدای چه آتش‌های همایون یا تو چمران جنوب یا تو کوچه پس‌کوچه‌های شهر با اینگونه شاهین نجفی همه چی رو تموم کنی. هر لحظه زندگی هر عبور از خیابون هر رانندگی هر حضور در بلندی برای خودت و برای هرکسی که تو رو می‌شناسه ترسناکه. ترس اتمام.
گاهی تو این شرایط تو این لحظاتی که میتونی همه چیز رو تموم کنی یه حسی رو باید تو خودت یا خفه کنی یا فریاد بزنی.

 

نابودی هرچیز در اوج زیباییش قانون این طبیعته
روز شروع شده آروم و گنگ همه چیز زیر نور خورشید غرق در زیبایی روز شروع شده من فقط نگاه میکنم به آسمان زرد کم‌عمق...
پرسه در مه، اینجا بدون من، آسمان زرد کم‌عمق ... و حالا در انتظار بیگانه
بهرام توکلی

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۸

هوا سرد عه. شیشه رو تا آخر میدی پایین. دستت رو از پنجره میگیری بیرون. دستت از سرما سر میشه. ولی یه حس خوبی توش هست. با اینکه آدم سرمایی‌ای هستی و همیشه دوس داری ماشین گرم باشه ولی این‌بار از این سرما آزار نمی‌بینی. با اینکه همیشه صدای ماشین‌های اطراف و صدای باد رو نمی‌تونی تحمل کنی ولی این‌بار اون یکی شیشه ماشین رو هم میدی پایین. صدای ضبط رو یه کمی زیاد میکنی. مشغول میشی به صحبت با بغل‌دستی‌ت و رانندگی ...

پ.ن.فال هم جواب نداد!