شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

چهارسال پیش یه رفیقی بود که میومد هفته‌ای یکی دوبار با هم حرف میزدیم. خیلی حرفای خوبی بود، از همه چی می‌گفتم، از مشکلاتم میگفتم، یه سری دغدغه‌ها رو مطرح می‌کردم، خلاصه کنم خوب بود ولی نمیدونم چی شد، بعد از یه مدت دیگه نیومد، دیگه سرد شد، دیگه رفت! تقصیر من بود شاید!

این رفیق ما یه چیزایی گفت اون موقعا که من خیلیاش همیشه یادمه. یکیش این بود که وقتی آدما یه کاری رو انجام میدن، حتی کوچکترین کار که شاید اصلا به چشم نیاد، ولی همه کاراشون روی زندگی بقیه آدما تاثیر داره. یه مثالش اینه که گناه تو میتونه دیگران رو به گناه بندازه. یه مثال بارزش همین کارایی که آدمای بزرگ و سیاسی انجام میدن. یه مثال قشنک اینکه بال زدن یه پشه روی اقیانوس آرام میتونه یه طوفان توی آفریقا درست کنه. اینا بگیر و بیا و برس به جایی که من و تو هستیم. 

کار ما هم روی زندگی هم تاثیر داره. اینکه یه کار کوچیک من میتونه یه تاثیری بذاره که نه تنها حال یه آدم دیگه رو خراب کنه، در حالت بدتر ذهنیت و تصویر و ذهنیش و تفکرش رو نسبت به یه موضوع تغییر بده، که وای به حال من اگه این تغییر بد باشه. به نظرم مهمترین تاثیر هم همین تاثیر روی افکار یه نفره! تاثیریه که پاک نمیشه، تا آخر عمرش به این قسمت تفکراتش که میفته یادش میاد چی شده. زندگیش خراب میشه.

از این به بعد همه تصمیمایی که اون آدم میگیره تحت تاثیر کار منه. همه اتفاقی بدی که بخاطر این تفکرش براش میفته، همه فرصت‌هایی که از دست میده، همه غمی که توی دلش دفن میشه، همه دلگیریاش همه و همه تقصیر منه.

یادم باشه مواظب رفتارم باشد بخصوص با دیگران.
و خدا کمک کنه که مواظب باشم که من فقط یه کوچولو از دنیا رو می‌بینیم اگه روی اقیانوسم، آفریقا رو نمی‌بینم.

و در آخر اینکه شاید باید دربرابر اینکه دیگران ذهنیت ما رو تغییر بدن یه کم قوی باشیم
یه کاری که یه نفری در حق ما انجام داده و بد انجام داده رو به همه تعمیم ندیم
ولی اگه ذهنیت تغییر کرد شاید راهش حرف زدن باشه
بشه با حرف زدن ذهنیت رو تعدیل کرد بشه آورد سر یه جای درست

یه حرفایی رو یه جایی نمی‌زنم با اینکه همون موقع هم میدونم باید بزنم
بعش شبیه این فیلما میشه که که منتظر میشم دوباره بیاد بهم بگه بگو ولی مثل تو فیلما نمیاد
یا با خودم میگم مهم نیست
یا با خودم میگم بذار باشه بعدا میگم 
باید این حرفا رو بگم همون موقع هم بگمشون
وگرنه میمونه رو دلم و دست کم تا چند روز اذیتم میکنه که چرا نگفتم
امروز با اینکه یه مسیری رو رفته بودم برگشتم که بگم
همین

هر چیزی توی این دنیا یه شروعی داره و یه پایانی
مهم اینه که چیزی که شروع میشه رو به پایان برسونی
خوب و بد تموم کردنش یه بحث جداییه ولی تموم شدنش این بحثه
اگه چیزی رو که شروع شده همینجوری ولش کنی که بذار باشه
تمام مدت ذهنت رو آزار میده اذیت میکنه و مشغول نگه میداره
چه خوب و چه بد باید تمومش کنی
مثل کسی که رفته توی کما
مثل حرفایی که نصفه نیمه میذاریمشون
اینا خیلی آزاردهنده‌س

پ.ن.قرار بود اینجا دیگه درفت نداشته باشه نمیدونم چرا این همه وقت اینجا مونده بود !

همه چی تقصیر خودمه
آدمای اطرافم همه بی‌تقصیرن
تنها مقصر داستان منم

بین تموم شدن و تموم کردن فرق بزرگیه
تموم شدن معمولا اینجوریه که میذاری همه چی به گند کشیده بشه آخرش مجبوری که تموم شدن رو اکسپت کنی
ولی تموم کردن رو خودت انتخاب میکنی حداقلش اینه که چیزایی رو که دوس داری نمیذاری خراب شه
همونجوری که درباره الی میگفت یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایانه
هرچی زودتر تموم کنی چیزای بیشتری رو نگه داشتی
این تموم کردن بعضی جاها خودخواهیه جاهایی که این تموم شدن فقط به تو مربوط نمیشه
تموم کردن رابطه از همون جاهایی که خودخواهیه خیلی خودخواهی بزرگیه چون برای طرف مقابلت وضعیت تموم شدن رو درست کردی
خیلیا اسم تموم کردن رو میذارن ترس از آینده و به کسی که خودکشی کرده میگن ترسو
ولی اینا خودشون رو جای طرف میذارن که چقدر تلخیش بی‌پایانه؟
فقط حواسمون باشه با انتخاب تموم کردن از یه تلخی درنیایم بیفتیم توی یه تلخی بی‌پایان‌تر

 

پ.ن.1. نمیدونم چرا اینقدر باخودم کلنجار رفتم اینو پست کنم یا نه! درنهایت با اندکی سانسور راضی شدم!
پ.ن.2. بعضی وقتا تایتل پیدا کردن سخت‌تره از نوشتن متنه!‌ راضی نیستم از تایتل...

هرموقع بزرگترا در مورد اینکه زمان چه زود گذشت و فلان و فلان صحبت میکردن، من نمیفهمیدم! حرفاشون رو درک نمیکردم. تا اینکه یه روز سر یه موضوعی داشتم سعی میکردم ببینم پدربزرگما این موقعا چیکار میکرده!!! خیلی فکر کردم یادم نیومد داشتم فکر میکردم چرا یادم نمیاد قبلنا حافظه بیشتر یاری میکرد یهویی دیدم که ای دل غافل 11 سال از فوت پدربزرگم گذشته و ... . این اولین باری بود که احساس کردم زمان خیلی گذشته.

شاید نشونه اینه که داریم میریم توی اون دسته از آدما که اینقدر کار و مشغله دارن که گذر زمان رو احساس نمیکنن، به احساسشون نمیرسن،‌ فکر نمیکنن، همه چی براشون حالت گذرا پیدا کرده، شبا میخوابن که صبح به کاراشون برسن نه اینکه صبح دیگه‌ای رو شروع کنن، هرروزشون مثل دیروزشونه بخاطر همین یهویی میبینن که چقدر گذشته از یه اتفاقی، حتی خوش‌گذرونیشون هم از سر روزمرگیه،‌ اسم این روزمرگی رو میذارن نظم، دیربه‌دیر براشون اتفاق تازه میفته، سعی نمیکنن بهتر شن تغییر کنن، یه سری هدف دم دستی دارن که برسن بهش و خوشحال شن ...

نمیگم این جور آدما، آدمای بدین اتفاقا خیلیاشون آدمای خوبین، آدمای ساده‌این ولی خب من از اینکه جزو این دسته از آدما باشم میترسم، دوس ندارم جزو این دسته باشم، دوس ندارم از احساسم با نزدیکترین آدمای زندگیم حرف نزنم، دوس ندارم فقط اسم نزدیکترین آدمای زندگیم رو بدونم، دوس ندارم زمان برام زود بگذره، دوس ندارم همه چی عادی باشه ...