هرموقع بزرگترا در مورد اینکه زمان چه زود گذشت و فلان و فلان صحبت میکردن، من نمیفهمیدم! حرفاشون رو درک نمیکردم. تا اینکه یه روز سر یه موضوعی داشتم سعی میکردم ببینم پدربزرگما این موقعا چیکار میکرده!!! خیلی فکر کردم یادم نیومد داشتم فکر میکردم چرا یادم نمیاد قبلنا حافظه بیشتر یاری میکرد یهویی دیدم که ای دل غافل 11 سال از فوت پدربزرگم گذشته و ... . این اولین باری بود که احساس کردم زمان خیلی گذشته.
شاید نشونه اینه که داریم میریم توی اون دسته از آدما که اینقدر کار و مشغله دارن که گذر زمان رو احساس نمیکنن، به احساسشون نمیرسن، فکر نمیکنن، همه چی براشون حالت گذرا پیدا کرده، شبا میخوابن که صبح به کاراشون برسن نه اینکه صبح دیگهای رو شروع کنن، هرروزشون مثل دیروزشونه بخاطر همین یهویی میبینن که چقدر گذشته از یه اتفاقی، حتی خوشگذرونیشون هم از سر روزمرگیه، اسم این روزمرگی رو میذارن نظم، دیربهدیر براشون اتفاق تازه میفته، سعی نمیکنن بهتر شن تغییر کنن، یه سری هدف دم دستی دارن که برسن بهش و خوشحال شن ...
نمیگم این جور آدما، آدمای بدین اتفاقا خیلیاشون آدمای خوبین، آدمای سادهاین ولی خب من از اینکه جزو این دسته از آدما باشم میترسم، دوس ندارم جزو این دسته باشم، دوس ندارم از احساسم با نزدیکترین آدمای زندگیم حرف نزنم، دوس ندارم فقط اسم نزدیکترین آدمای زندگیم رو بدونم، دوس ندارم زمان برام زود بگذره، دوس ندارم همه چی عادی باشه ...
- ۹۲/۰۹/۰۹
- دلنوشته،